جدول جو
جدول جو

معنی کهن سکه - جستجوی لغت در جدول جو

کهن سکه
(کُ هََ / هَُ سِکْ کَ / کِ)
سکۀ کهن. سکۀ قدیمی. سکۀ کهنه:
وآن دگر فصل خطبۀ نبوی
کاین کهن سکه زو گرفت نوی.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 22)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(سُ رَ / رِ)
عمل غیژیدن کودکان و زمین گیران. غیژیدن چنانکه مردمی اشل از دو پای یا کودک پیش ازراه افتادن. رفتن کودک با کشیدن نشیمنگاه بر زمین. غیژیدن در حال نشسته بودن، چنانکه طفل شیرخوار. و باکردن صرف شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سر خوردن در حال نشسته. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
کهنه شده. فرسوده شده. ازکارافتاده:
گفتۀ دانا چو ماه نو به فزون است
گفتۀ نادان چنان کهن شده عرجون.
ناصرخسرو.
رجوع به کهن شدن شود
لغت نامه دهخدا
(کُ هََ / هَُ سَ / سِ)
آنچه از دیرباز در حرکت و سیر است. (فرهنگ فارسی معین). که سیری کهن دارد. که گردشی قدیم دارد. آنچه سالهاست که در گردش و حرکت است:
درستی خواست از پیران آن دیر
که بودند آگه از چرخ کهن سیر.
نظامی.
اگر شادیم اگر غمگین در این دیر
نه ایم ایمن ز دوران کهن سیر.
نظامی.
ساقی بیار باده که رمزی بگویمت
از سرّ اختران کهن سیر و ماه نو.
حافظ (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کُ هََ / هَُ سَ)
کنایه از دنیا. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کُ هََ / هَُ)
معمر و آنکه دارای عمر بسیار باشد. (ناظم الاطباء). پیر و سالخورده. مقابل خردسال. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
وآن کعبه چون عروس کهن سال تازه روی
بوده مشاطه ای به سزا پور آزرش.
خاقانی.
ز تاریخ کهنسالان آن بوم
مرا این گنجنامه گشت معلوم.
نظامی.
کهن سالان این کشور که هستند
مرا بر شقۀ این شغل بستند.
نظامی.
همان صاحب سخن پیر کهن سال
چنین آگاه کرد از صورت حال.
نظامی.
کهن سالی آمد به نزد طبیب
ز نالیدنش تا به مردن قریب.
سعدی (بوستان).
شنید این سخن مرد کارآزمای
کهن سال و پروردۀ پخته رای.
سعدی (بوستان).
، قدیم. دیرینه. (فرهنگ فارسی معین). آنچه بر او سالهای بسیاری گذشته باشد:
مهر شرف به صفۀ شاه اخستان رسید
صفه ز هفت چرخ کهن سال درگذشت.
خاقانی.
ملک تو کشتی است و چرخ نوح کهن سال
کش ز شب و روز حام و سام برآمد.
خاقانی.
که می داند که این دیر کهن سال
چه مدت دارد و چون بودش احوال.
نظامی.
فرودآمد بدان دیر کهن سال
بر آن آیین که باشد رسم ابدال.
نظامی.
ریشه نخل کهن سال از جوان افزون تر است
بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را.
صائب
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
کهنه ساز. کهنه ساخته. که در زمان قدیم ساخته شده باشد. مقابل نوساز:
تیغ نظامی که سرانداز شد
کند نشد گرچه کهن ساز شد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ سِکْ کَ / کِ)
هم تراز. برابر. هم ارزش:
که بی سکه ای را چه یارا بود
که هم سکۀ نام دارا بود؟
نظامی
لغت نامه دهخدا
دیر برگشت کهن گشت آنچه که از دیر باز در حرکت و سیر است: ساقی، بیار باده که رمزی بگویمت از سر اختران کهن سیر و ماه نو. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه عمر بسیار کرده سالخورده معمر، قدیم دیرینه: تمدن کهن سال ایرانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سکه
تصویر هم سکه
هم ارزش، برابر، همتراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کهن سال
تصویر کهن سال
سالخورده
فرهنگ فارسی معین